داستان عشق محمد و مریم

 

دفه های قبل هم که اومده بود بهش جواب نه داده بودم اما اینسری خیلیی فکر کردم دوستش نداشتم

دو دل بودم نشستم با خدا حرف زدم ازش خواستم اگه باهاش خوشبخت میشم

خودش راه وباز کنه اگه ن یه سنگ جلو پام بندازه گذشت تا اینکه برادرم نامزد کرد چند روز بعد رفتم

 آتلیه داداشم تا عکسای نامزدی اون یکی داداشمو ببینم داداش عکاسم یه همکار داشت

 یه پسر جوون بود خیلی خوش هیکل وهمیشه خوشتیپ از روز اولی که تو مغازه دیدمش ازش خوشم اومد

 اما نمیتونستم بهش بگم هم از داداشم میترسیدم هم خیلی مغرور بودم

رابطم باهاش زیاد شده بود زیاد میرفتم مغازه از مشتریای خانوم عکس میگرفتم

من محمد صداش میزدم و اون خانوم ....فامیلیمو صدا میزد

گذشت تا اون روز ک رفتم عکسارو ببینم  باهم دیدیم کلی خندیدیم بعدش من اومدم خونه شمارمو از قبل داشت

واسه هماهنگی عکاسی .اون شب یهو بهم اس داد میشه یچیزی بگم؟

تو دلم عروسی بود میدونستم چی میخواد بگه 

گفتم بگو اما روش نمیشدخلاصه 2ساعت گذشت ومن میگفتم بگو واون میگف روم نمیشه دیگه داشت

میرفت رو اعصابم گفتم باشه نگو پس من یچی میگم گف چی ؟گفتم خیلیی خوش تیپی اونم بعدش اس داد

میخواستم بگم"خانوم محترم من ه شما علاقه مندم" من ترکیدم از خنده گفتم این چی بود گف

 ابراز علاقه ی یه لر بیشتر خندم گرف  یادش بخیر

خلاصه دوستی ما ازون شب شروع شد21مرداد92 فرداش تولد محمد بودبراش هیچی نگرفتم

اون شب و فردا شبشو تا7صبح حرف زدیم

 بهم زنگ زد گف بیا مغازه تو که واسه من کادو نخریدی بیا کادوت و بگیر

سوپرایز شدم روم نمیشد برم مغازه وببینمش نمیدونم چرا خلاصه رفتم یه ادکلن برام گرفته بود

 بوش عالیی بود از خجالت وترس اینکه داداشم نیاد پاکت کادو رو برداشتم و دویدم خونه داشتم بال درمیوردم

راستش هنوز باورم نشده بود با محمدم

با خودم گفتم این همون سنگیه که خدا جلو پام گذاشته اما صبر کردم چند روز بعدش برای اولین بار بامحمد

رفتم بیرون رفتیم سفره خونه اونجا برای اولینبار پیشونیمویهو بوسید خشکم زد

راستش هنوز ازش خجالت میکشیدم از صب تا شب واز شب تا صب باهم حرف میزدیم داشتم عاشقش میشدم

اخلاقش همون بود که میخواستم راجبه گذشته هامون هم حرف زدیم 2نفری که تو زندگیم بودن

 و بش گفتم اونم هزاران نفری ک بود وگف جریان خواستگارمو بش گفتم ناراحت شد اما تصمیمو بعهده خودم گذاشت

 چند روز بعد خواستگارمو جواب کردم

بعدش بهم قول دادیم تک پره هم شیم وجفتمون سر قولامون واسادیم

یه ماهی گذشت تصمیم گرفتیم قضیه روبه داداشم که صاحب عکاسی بود بگیم خودم رفتمو

همه چیو با یکم دروغ بش گفتم خیلی منطقی برخورد کرد گف بنظرم اون بدرد تو نمیخوره رابطت

و باش کم کن گفتم باشه اما هرروز صمیمیت و رابطمون بیشتر میشد

 هر روز باهم بودیم چون محمد تو عکاسی کار میکرد بعضی وقتا ضایه میشدیم

تا اینکه تصمیم گرفت بیادو خودش عکاسی بزنه دیگه هرلحظه رو باهم بودیم جایی نبود

 که نرفته باشیم یه شب داشتیم صحبت میکردیم ساعت4صبح بود گفتم دلم هوای شمال کرده یهو گف

اماده شو نیم ساعت دیگه جلو درتونم بریم شمال خیلیی خوشحال شدم عاشق همین دیونگیاش بودم میترسیدم

 اما گفتم باشه زود اماده شدم واروم از خونه زدم بیرون اولین مسافرت دونفرمون بود عالییی بود

خیلی خوش گذشت تا شب برگشتیم منم گفتم دانشگاه بودم

محمد دیگه کار ثابت نداشت فعلا دوربین مداربسته نصب میکرد واسه همین بیشتر اوقات وقتش آزاد بود

منم همه کلاسامو میپیچوندم وبا عشقم خوش میگذروندم دوبار دیگه رفتیم شمال

زمان همینطور میگذشت این وسط خیلی وقتاهم قهر میکردیم دعوا میکردیم اما بقول معروف اگه اینا نبود

 خوشیا خوشی نبود خیلیی بهش وابسته شده بودم اگه یروز نمیدیدمش روزم شب نمیشد

هرروز بیشتر از دیروز عاشقش میشدم اونم عین من بود 

تصمیم گرفتیم همه چیو بخانوادم بگیم خانواده محمد همه میدونستن و من ودیده بودن

خلاصه رفتم پیش داداشم و ازش خواستم قضیه رو سر بسته به بابام بگه اون خودش سخت مخالف بود

اما گف باشه

بابام محمد ومیشناخت 5سال با برادرم کار کرده بودواسه همین گف حالا مامان باباش بیان ببینم

چی میشه

خودمو واسه شب خواستگاری اماده کردم اما مامانم زنگ زد بمامان محمد وگف

فقط خودتون بیاید خلاصه عشقم نیومد

مامان باباش اومدن کلی حرف زدن از شرق و غرب 2ساعت گذشت بالاخره رفتن سراغ اصل مطلب محمد

 دیپلم داشت سربازی هم نرفته بود فعلا کار ثابت هم نداشت خلاصه موقعیتش نسبت به خواستگارای قبلیم

خیلیی پایین تر بود بابامم اینارو شنید بعلاوه اینکه داداشمم بهش گفته بود من اصن تاییدش نمیکنم

 خلاصه اینام لج کردن گفتن نه ازون روز من ومحمد یروز خوش ندیدیم

هر شب تا صبح گریه میکنم نه میتونم از عشقم بگذرم نه از خانوادم نمیدونم چیکار کنم

 کل خانوادم قضیه مارو فهمیدن اما همه بهم میگن ولش کن بدردت نمیخوره

اما من چطور میتونم کسی که قشنگترین روزامو باهاش داشتمو ترک کنم

دنبال یه راهیم بابامو راضی کنم راستش انقد نه شنیدم خودمم دیگه میترسم

 از راضی کردن بابام میگم نکنه بدبخت شم وبعدا بزنن تو سرم

محمدم میگه زود فکراتو کن و من وازین برزخ نجات بده تا تکلیفمو بدونم 

بنظرشما چیکار کنم؟؟؟

 



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: